درخت کهن. خوان سوم. نبرد بی پایان 2 (نبرد نهایی)
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
درخت کهن. خوان سوم. نبرد بی پایان 2 (نبرد نهایی)
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 247
نویسنده : جعفر ابودوله

در همین کابوس های وحشتناک بودم که ناگهان دیدم اژدها به شدت من را تکان میدهد. خیلی هراسان بود. گفت: بیدار شو . امروز روز نبرد نهایی است. روزی که باید نبرد خاتمه پیدا کند. از بین دو طرف یک طرف باید همه سربازانش بمیرند تا جنگ تمام شود. میترسم که این کار به درازا بکشد بیا از اینجا برویم. خون این هیولاهای خون آشام ذهن ما را فاسد میکند. ما متعلق به این دیار نیستیم. دست من را گرفت و ما شروع به پرواز کردیم. همینطور بالا و بالا تر رفتیم. از آن بالا دیدم که با طلوع خورشید دوباره دو لشکر خون آشام از دو کرانه افق به هم نزدیک میشوند. ناله ها و رجزهای آنها بسیار وحشی تر از دیروز بود. همین طور گرزهای سنگینشان را دور سر میچرخاندند و تیرهای آتشینی آنها در نگاه من شهاب سنگ های غول پیکری بودند که میتوانستند خانه ای را خراب کنند. دلم از دیدن این صحنه ها به درد آمده بود.
 به اژدها گفتم: ما باید کاری بکنیم. اینها هرچقدر هم وحشی باشند حتما ذره ای احساس در ته قلبشان یافت میشود. نمیتوانیم همینطوری اینجا را ترک بکنیم.
اژدها گفت: نه! نمیتوانیم. با این کار فقط خودمان را به کشتن میدهیم.
اما حرفهای او در من اثری نکرد. حس میکردم اگر این طور اینجا را ترک کنم تا آخر عمر خودم را نخواهم بخشید. به اژدها اصرار کردم اما هرچقدر بیشتر اصرار میکردم او سرسختانه تر به پرواز ادامه میداد. در نهایت مجبور شدم که بالهایش را بگیرم و ناگذیر سقوط کردیم.دو لشکر هنوز به هم نرسیده بودند. درست بین دو لشکر داشتیم سقوط میکردیم. همینکه فرمانده ها میخواستند اولین ضربه را وارد کنند ما با صدای مهیب و دردناکی بین آنها فرو افتادیم و این اتفاق عجیب یک لحظه همه آنها را ساکت کرد. وقتی گرد و خاک فرو نشست ناگهان چشم همه آنها گرد شد. با هم داد زدند :"زینو، اژدهای غمگین! به تو گفته بودیم دیگر به اینجا نیایی. تو یک تبعید شده هستی" در چشمان اژدها خشم و غم با یکدیگر آمیخته بود. حس کردم با این کارم غرور او را در هم شکسته ام.
به جلو رفتم و گفتم: بس کنید. من او را به زور به اینجا کشاندم. چون دیگر طاقت دیدن جنگ وحشیانه شما را نداشتم. چون دیگر نمیخواستم ببینم شما این طور بیرحمانه خون یکدیگر را میریزید.
هم همه ای در بین لشکریان در گرفت. خوشحال شدم. فکر کردم که حرفهایم در آنها اثری کرده است.
فرمانده آنها گفت: هی فسقلی. کی به تو گفت توی کار ما دخالت کنی. میخواستم همینجا پودرت کنم ولی ما اینجا یک قانونی داریم که بر اساس آن نمیتوانیم موجودات کوچکتر از یک درخت افرا را بکشیم. حالا مجبوریم شما را به فضا پرتاب کنیم.
اژدها که خونش به جوش آمده بود گفت: بس کنید. چرا اینقدر کشت و کشتار میکنید. ما اول موجودات متمدنی بودیم. همه با هم روی سیاره ی زیزی زندگی میکردیم. تا اینکه یک شهاب سنگ عظیم به سیاره برخورد کرد و سیاره ما دو تکه شد. همه آن تمدن عظیم از بین رفت. بعضی از دوستان ما در آن یکی تکه جا ماندند و ما همه روی این تکه ماندیم. چرا که این تکه را مهد تمدن میپنداشتیم. اما تعداد ما زیاد بود و این تکه کوچک. در نتیجه ما به دو دسته تقسیم شدیم و بر سر جا شروع به جنگیدن کردیم. همان یکذره آثار تمدنی هم که باقی مانده بود در همان روز اول از بین رفت و من از همان موقع به شما گفتم که حالا دیگر این تکه با آن تکه هیچ فرقی ندارد. تنها کافی است که تعدادی از ما به آن تکه برویم و دوباره شروع به ساختن تمدن شکوهمندمان بکنیم. اما شما هیچ کدام راضی به این کار نشدید و این جنگ خانمان برانداز را هر روز و هر لحظه ادامه میدهید. وقتی هم که در یک طرف سیاره شب میشود به طرف دیگر سیاره که روز شده است میروید و جنگ را ادامه میدهید.کمی به سر و وضع خود نگاه کنید. آیا حس نمیکنید که از تعدادی موجود متمدن تبدیل به خون آشام هایی شده اید که در ذهنتان چیزی به جز دریدن و وحشیگری چیزی نمیگنجد. بس کنید. از شما خواهش میکنم بس کنید. شما همه برادرهای من و همخون من هستید. خواهش میکنم این جنگ را تمامش کنید.
پچ پچ ها بین سربازان بالا گرفته بود. اما در چهره آنها تنها چیزی که میتوانستم بخوانم خشم و نفرت بود. چشم بر هم زدنی طول نکشید که آنها ما را از آنجا به فضای لایتناهی پرتاب کردند و ما ساعتها و ساعتها همینطور در سیاهی و خلا مطلق شناور بودیم.
مدتی بعد از خواب بیدار شدیم. هراسان اژدها را نگاه کردم و گفتم: زینو، اژدهای غمگین! آیا همه اینها که دیدم راست بود؟ اژدها با ناراحتی سر تکان داد. گفت: و حالا دیگر جنگ تمام شده است! زیر لب گفتم: افسوس!





مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: